محمد صالح‌علاء: با فراموشی خیلی زلفِ گره‌زده دارم

محمد صالح‌علاء: با فراموشی خیلی زلفِ گره‌زده دارم

صالح علا فراموشی را هدیه ای تمام نشدنی می داند و چه خوب است که چنین چیزی ممکن به نظر برسد.

روزنامه به گزارش ایران تودی ایران وی نوشت: “این گفتگو با محمد صالح علا مبتنی بر فراموشی بود ؛ و هنگامی که من به او گفتم ، این خاطره ای بازیگوش برای کسی بود که شبیه آلزایمر و ناصر تقوایی بود ، اگر در کلمات توصیف نشود. صالح علا ، به گفته خودش ، این به مردم بستگی دارد ، حتی به درخت کوچه هم … محمد آقا همه چیز را متفاوت می بیند و آن را از جای دیگری می بیند.ممکن است با پزشک در مورد آلزایمر و مواردی مانند بیماری صحبت کنید اما با صالح علا Ala فقط می توانید در مورد روح یک بیماری صحبت کنید. زندگی با پدری که بسیار دوست داشتنی است و آلزایمر دارد و شغلی هم دارد ، در مورد امور عاشقانه پدر و فرزندی در روزهای فراموشی پدری که خیلی ها نمی توانند بگویند … داشتن چنین چیزی خوب است. وقتی با شاعر و آهنگساز معاصرمان صحبت می کنیم ، چشمانش محمدرضا شجریان در حال مرگ است و احمدرضا احمدی که اخیراً قلبش فلج شده نگران است. n ، اوقات خوبی نیست … “‌

فراموشی چقدر به شما نزدیک است؟ آیا به طور کلی به چنین چیزی فکر می کنید؟

نه من هرگز به فراموش کردن فکر نکرده ام ، زیرا ممکن است خودم از آن رنج برده باشم ، و به طور اتفاقی به شما می گویم که فراموشی بسیار شیرین است ، و من بسیار قدردان آن هستم. البته من در کار اذیت می شوم چون مثلاً خیلی از اسم ها را فراموش می کنم یا اغلب شروع به خواندن کتاب می کنم و می فهمم که آن را قبل از نیمه شب خوانده ام. این قسمت کمی ناراحت کننده است زیرا من نام و عنوان را فراموش کردم و اغلب از کسانی که به یاد نمی آورند اسم چیست یا … شرمنده ام ، اما در زندگی شخصی من بسیار مفید است ، من این فراموشکاری را می دانم. آه ، در این مسئله چیز بهتری وجود دارد که من چیزهای بد را فراموش می کنم ، اما خوب ها را فراموش نمی کنم. به طور خلاصه ، ممکن است برخی تصور کنند که حرفه من مانند یک حرفه قرن 18-18 است ، اما واقعیت این است که من بیش از حد به فراموش کردن وابسته هستم.

چرا وب چرا خوب است؟

اما یک چیز وجود دارد که او به خاطر می آورد و از آن لذت می برد ، خوشحال می شود و لذت می برد. هرچه دارم دردناک است. یعنی یادآوری محرومیت ها و دشواری ها چقدر خوشایند است. کسانی که روزهای خوشی و خوشی دارند به خوبی به خاطر سپرده می شوند. من توجه می کنم که هیچ علمی و فلسفی ذکر نکنم. دیگر آن را باز نمی کنم. من چیزی برای یادآوری و لذت بردن از او ندارم.

من فکر می کنم شما دوست دارید فراموش کنید ، زیرا ، به عنوان مثال ، می توانید از فراموشی چیزی خلاص شوید. نه؟

نمی دانم. اما گاهی اوقات از این موضوع خوشحالم … بگذارید برای شما بگویم. پدر من آلزایمر شد. من پدرم را دوست دارم. خیلی رنج کشیدم. من قبلاً کتابی را نوشته امری آمریکایی خوانده ام ، اما نویسنده آن را به خاطر ندارم. این بیشتر زن ، نویسنده یا مرد بود. ما در مورد آلزایمر صحبت می کنیم. این از آن فصل معروف “عبور از باد” زیباتر است. این یک داستان مردانه است .. بیایید به طور کلی بپریم. بگذارید بگویم که این فراموشی بسیار چشمگیر است. مرد مبتلا به آلزایمر از زنی خوشش می آید (که به یاد نمی آورد همسرش باشد) و از همسرش می پرسد: “آیا شوهر داری؟” بچه داری؟ “این خیلی من را نگران می کند. من این کتاب را می خواندم و تمام مدت بازی می کردم و گریه می کردم. سپس پدرم آلزایمر شد. من به آن نگاه کردم. فکر کردم فراموشی یک بیماری بسیار بی رحمانه است. اما من هیچ ترس از آلزایمر ندارم.”

آیا کسی هست که فکر کنی هرگز فراموش نمی کنی؟

من از روز اول مدرسه شکنجه شده ام. ما یک معلم دوست داشتنی داشتیم که قلم می گذاشت روی انگشت من و من را شکنجه می کرد تا با دست راستم بنویسم. وی گفت: “من پدرت را می شناسم.” من خانواده ات را می شناسم. “آنها افراد خوبی هستند و همه صادق هستند.” بنابراین مجبور شدم در کلاس یا دیگران با دست راست بنویسم ، اما همیشه در تنهایی با دست چپ می نوشتم. زیرا این یک ویژگی مادرزادی است. خدا را شکر همسر و پسرم هم چپ دست هستند. در اینجا دهانم را باز می کنم و یک راز را با صدای بلند صحبت می کنم. من با پیتر هانتکه نویسنده ، رمان نویس ، نمایشنامه نویس ، کارگردان فیلم و نمایشنامه نویس عباس نعلبندیان که یکی از کارهای او را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده است ، آشنا شدم. وقتی در پاریس بودم ، نمایشی از او را دیدم. این نویسندگی و کارگردانی خودش بود. او یکی از استادان تئاتر اشرافی عصر ما در “ایستگاه مترو” است.

اما این راز این است: من آن را با یکی از دوستانم در یک سینمای خصوصی در محله لاتین دیدم. فیلم “زن چپ” ، در اوایل انقلاب با همین نام به فارسی ترجمه شد. “زن چپ دست” حدیث روح هانتکه است. مترجم او یک فرزند دارد و در جهان بینی خود با همسرش زاویه دارد. یکی از گفتگوها شامل یک مترجم زن و پسرش است که با ماشین تحریر در خانه ترجمه می کند. این بد است. عصبانی شدن. سر نوزادش فریاد می زند که من کار می کنم. مثل هر کاری نیاز به استراحت و آرامش دارد. چرا همه فکر می کنند کار ما کار نیست؟ البته این رمز و راز مربوط به این سکانس نیست. صحنه ای در پنجاه زن چپ که جهان بینی من را تغییر داد ، صحنه ای در پاریس بود که عصر یک روز در ارتفاعات پاریس برگزار شد و یک مترجم زن در حال بحث در مورد یک موضوع اساسی با پدرش بود. در اوج مکالمه آنها ، ناگهان سواره ای از کنار آن رد می شود. با نگاهی ابتکاری ، پیتر هانتکه موضوع اصلی ، زن مترجم و پدرش را رها می کند و فیلمبردار سوارکار و اسب را تماشا می کند. قبل از تماشای این فیلم ، کار داستان نویسی و فیلمنامه نویسی من مانند یک تکنیک عکاسی بود. وقتی عکاسان می خواهند از سوژه ای عکس بگیرند ، با دوربین عقب و جلو و عقب و جلو و بالاخره عقب و جلو می روند تا زاویه راحتی پیدا کنند. در گذشته ، کار یا روش من یافتن زاویه مناسب با موضوع بود. اما از وقتی هانتکه را دیدم ، سبک خودم را کاملاً عوض کردم. بنابراین ، هر جا که داستان یا بازی پدیده ای جدید به ذهنم خطور می کند ، موضوع اصلی را رها می کنم و بلافاصله آن موضوع جدید را ادامه می دهم. البته یک نگاه اجمالی به آقای هانتکه اتریشی برنده جایزه ایبسن دارم. کاش مثلاً این صحنه ها را هرگز فراموش نمی کنم. این موارد مورد علاقه من است.

برگردیم به همان بحث. فکر می کنم بعضی وقت ها مردم خیلی چیزها را نگاه می کنند ، حتی چیزهایی که از آن فرار می کنند … مثلاً در همان مواردی که در فیلم هانتکه بیان کردید ، به نظر می رسد می خواهید از فراموشی آنها مراقبت کنید …

غیرممکن است در نمایش آخوندزاده یکی می گوید فلانی مشکلی دارد و دیگری به او می گوید که راه حل مشکل این است که چهارشنبه یا پنجشنبه زیر آبشار بایستید و به همه چیز فکر کنید جز سیب. این داستان است. انسان نمی تواند آنچه را می خواهد فراموش کند. اینها مشکلات ساخت مغز انسان است. اصرار در فراموشی شخصی یا چیزی غیرممکن است. گاهی می دودم ، گاهی متوقف می شوم. در صورت لزوم به طور طبیعی متوقف می شوم. اگر او نیاید ، من فرار می کنم. این چیز خیلی بدی است. من هنوز به آن فکر نکرده ام. دوست دارم فراموش کنم و به یاد بیاورم. من یک بار ساعتها به آن فکر کردم. احساس فوق العاده ای می کنم ، خصوصاً به این دلیل که در روزی زندگی می کنم که هرکسی را به یاد می آورم این دنیا را ترک می کنند. ساعتها و روزها به بیژن مفید فکر می کنم. شبی که می خوانیم … به کسی می گویم نوعی لذت است. الان دوستان زیادی ندارم. بیشتر وسایل من مربوط به گذشته است و بسیاری در بهشت ​​خوشحال بوده اند. این یادآوری ها برای من هم شاد و هم ناراحت کننده است ، مثل وقتی زخم را بخار می دهید.

خودت را فراموش می کنی؟ این بدان معنی است که شما باید از حافظه این جهان و مردم پاک شوید …

این طبیعی است و برای من مهم نیست. ارزش یادآوری شخصی از نظر آنچه می گویید چه ارزشی دارد؟ بدون تو ، هیچ دنیایی وجود ندارد. این جهانی نیست. وقتی تو هستی همه دنیا چنین است. هیچ وقت راجع بهش فکر نکردم. اما می بینم که جامعه افراد زیادی را فراموش می کند و قلبم می سوزد. فکر می کنم جامعه محروم خواهد شد. من خودم را گم کرده ام. آربی آوانسیان زنده است ، اما وقتی در آگاهی و حافظه تاریخی جامعه ما نباشد ، در واقع به ضرر جامعه است. این از دست دادن فرهنگ است. ما افراد درجه یک زیادی نداریم. وقتی کسانی که ما از دست داده ایم یا فراموش شده اند ، هزینه های زیادی را برای جامعه متحمل می شوند.

بنابراین با این یادآوری ها و بازخورد ها چه می کنید؟

من زندگی می کنم. من همان Arbi Advance را به یاد می آورم. من از اون چیز های زیادی یاد گرفتم. بارها احساس خوبی به من دست داد. یک فیلم درجه یک وجود دارد به نام “چشمه” که در آن پیشرو می گوید: “عشق مقدس است ، اما خانواده مقدس تر است.” او این را به من آموخت. من یک بار در یک جشنواره هنری نمایش دادم که آنها خیلی فحش دادند. من یک دوست شیرین دارم که به جای گلسرخی دبیر سرویس کیهان شد. او با دیگران مشکل داشت و مرا سرزنش کرد. سپس آقایی که ما هیچ گره ای به او نبستیم ، در دفاع از من جواب داد. من با نمایش “اسکی در آتش” ابزاری برای لعن یکدیگر شدم. من خیلی جوان بودم ، با Advance به شام ​​رفتم ، گفتم حقیقت همیشه تحریف شده است. او اخلاقیات جهان سوم ، دلداری و … را نداشت. شما گفتید که از من امتیازی دارید ، نمایشنامه می نویسید ، چه بگویم که همه کارهای من آسان است. خیلی اشتباه او را صدا کردند. من به آن فکر می کنم ، من آن را دوست دارم.

متاسفم که از آن نپرسیدم … فکر آیا تا به حال به ترک ایران فکر کرده اید؟

من کشورم را خیلی دوست دارم. کابوس من خواب دیدن این است که من ایران را ترک کردم و دیگر قادر به بازگشت نیستم. یکی از نقاط ضعف من این است که اگر کسی بخواهد بداند ، من واقعاً نمی توانم خارج از ایران نفس بکشم. در جوانی من به سراسر جهان سفر کردم. مجبور شدم ، کار من بود. وطن من با تمام جریانات فکری اش برای من بسیار مهم است. این باور ذاتی را که انسان موجودی جهانی است به همه اینها اضافه کنید.

مثلاً این روزها یا 10 سال پیش احساس تنهایی بیشتری می کنید؟

الان الان …

انتهای پیام