فرهنگ و هنر

توماس مان و تاریخ – ایران تودی

مان ، مانند هموطن خود اسوالد اشپنگلر ، سیر تاریخ را فراز و نشیب ، رکود ، سپس افول و افول می دانست ، اما اسپینگلر از جامعه و تمدن صحبت کرد و مان داستان خانواده را بیان کرد. اما روند یکسان است ؛ مانند یک گیاه در حال رشد رشد می کند ، خشک می شود و می میرد و جای خود را به گیاه دیگر می دهد.

این روزنامه به نقل از ایران تودی گزارش می دهد اعتماد او می نویسد: “او در چنین روزی در بهار 1955 درگذشت.” خانواده بودنبورک به زبان قهرمان در شاهکار صحبت می کنند: “من چیزی را می دانم که شما هنوز تصور نکرده اید. من زندگی و تاریخ او را می دانم. شما می دانید که بسیاری از نشانه های قابل مشاهده و احساس خوشبختی و پیشرفت جدید مدتهاست شروع شده است. “مانند این ستاره که بلند می درخشد و ما نمی دانیم که مدتهاست ستاره خود را از دست داده است یا مدتهاست که از بین رفته است.”

حق با او بود. او تاریخ را می دانست. حتی اگر این یک رمان را به تنهایی در نظر بگیریم و قضاوت کنیم ، سلسله بودنبورک ، که برنده جایزه نوبل ادبیات شد (1929) ، و نوشته های بعدی ، مانند جوزف و برادرانش ، ماریو و جادوگر ، کنار گذاشته می شوند. اجازه دهید). خانواده ای از کلاس تجاری آلمان افتخار می کنند و سخت کوش هستند و از فرصت ها استفاده می کنند. بزرگترین این خانواده بسیار بلند پرواز ، مهربان و شریف است و به تعدادی از اصول اخلاقی پایبند است. “پسرم ، سخت کار کن و هر روز به خودت انگیزه بده!” اما شب ها چشم های خود را نبند. “موفق باشی ، ژان ، نترس!” او می میرد و پا به پای پدرش می رود ، یک تجارت خانوادگی را توسعه می دهد و به آن می پیوندد. دخترش ، تونی ، و پسرانش ، توماس و کریستین ، هر کدام با ویژگی های خاص خود ، داستان را پیش می برند. باید بجنگند و خانواده بودنبورک را ترک نکنند. “

توماس دعوا می کند ، اما زمان تغییر کرده است و روشهای قدیمی انجام کارها تازگی ندارد. خود او چند اشتباه و درک مشکوک – و البته پرزیان – انجام می دهد و عزم خود را تضعیف می کند: “پاک در برابر انگیزه های جدید محو می شود.” پسر و تنها وارث او علاقه ای به کار ندارند و حتی علاقه ای به نسب و اعتبار خانواده ندارند. توماس ضعف و پوسیدگی خانواده را می بیند ، عمارت معروف را به رقیب جدید (همانطور که پدربزرگش سالها پیش خریداری کرده بود) می فروشد تا از ورشکستگی جلوگیری کند و داستان را با مرگ نابهنگام رها می کند. پسرش نیز بر اثر تیفوئید می میرد ، در یک بیمارستان نیمه دیوانه مسیحی بستری می شود و رمان در سایه ناامیدی و زوال به پایان می رسد.

مان ، مانند هموطن خود اسوالد اشپنگلر ، سیر تاریخ را فراز و نشیب ، رکود ، سپس افول و افول می دانست ، اما اسپینگلر از جامعه و تمدن صحبت کرد و مان داستان خانواده را بیان کرد. اما روند یکسان است ؛ “مانند یک گیاه در حال رشد ، رشد می کند ، خشک می شود و می میرد و گیاه دیگری جایگزین آن می شود.”

انتهای پیام